بیکران



تابستان آسودگی،خوشی،غم، تنهایی و خنده به پایان رسید، با تمام کتاب های خوانده شده و فیلم های دیده شده اش، با تمام حرف های ماندگار، با تمام سفرها و مسخره بازی ها، با تمام لبخند های دلنشینی که گاه از همین جا سرچشمه می گرفتند. آخرین روز تابستان با اولین دیدار با روانشناس و تئاتر رگ گذشت.

و پاییز

دلهره های دل جیغ میکشیدند. من هم میترسیدم، از این راه برفزار و نشیب که قدم گذاشتم، از آدم هایی که نمیدونستم، از زنگ هایی که باید توی حیاط گم گشته میشدم، از گروه بندی های ترسناک که تنها میموندم، از درس های ناشناخته، از ماه های بدون هم نشین

اندازه کوهی کار داریم، پنجشنبه ها نیمی از هم سن و سال در بالین خواب خوش دارند و ما مدرسه ایم، پژوهش پایان نامه طورانه با هم گروهی داریم با موضوع بررسی رنگ های استفاده شده در قهرمان و ضد قهرمان ها در نقاشی کودکان، همین دیروز بود که پروپزال تحویل دادیم، هیچکس نمیتونه خستگی ها و کارهایی که داریم رو انکار کنه، ولی این بخشی از مدرسه و زندگانی هست دیگر، باید همراهش ساخت و کنار آمد

ولی میدانید من افکار خیلی ابلهانه ای داشتم، کل کلاس دوست هم اند، هر روز هرکی هرجا که خواست ماتحت بر صندلی می گذارد و ذره ای اهمیت ندارد که چرا کنار فلانی نشستم، ناهار را دایره وار کنارهم توی حیاط میخوریم، با گربه های نام نهاده، خواهر و برادر، حمید و حمیده!  دوست صمیمی و محفل دوستان خاصی را ندارم ولی احساس تنهایی هم نمیکنم، کسانی هستند که باهم حرف بزنیم و بخندیم، آن ها بگویند من آدم خیلی باحالی هستم و من زیرزیرکی توی دلم ذوق فراوان کنم، کسانی هستند صبح سراسر کوفتکی را با سلام صبح بخیر گفتن و لبخند ملحیشان، قشنگ کنند، وقتی فهمیدم اینجا آدم هایی هستند که ضد نژادپرستی اند، کتاب زیاد میخوانند، تئاتر رفته فراوان داریم، کسانی هستند که عاشق نقاشی های ون گوگ و لئوناردو داوینچی اند، انگار در دلم مجلس رقصی برپا شد، وقتی معلم ها را شناختم، وقتی دیدم چقدر بعضی هایشان خفن اند، وقتی با عشق منظق و جغرافی و تاریخ گوش دادم، وقتی سر کلاس اقتصاد از خنده ریسه رفتیم با اینکه چند لحظه قبل از ترس پرسش دلپیچه داشتیم، وقتی کتابدار مدرسه گفت کتابخانه اینجا تو را دوست دارد، وقتی میرفتم بوی کاغذ کتاب ها را نفس میکشیدم وآخ سر کلاس نگارش، نگارشی که با کتابش تا به امروز کاری نداشتیم.

همان روزی که اولین نوشته ام را خواندم، همان روزی که بچه ها بهم گفتند چه قلم خوبی داری، همان روزی که کسی بهم گفت منتظرم ببینم امروز چه نوشتی، همان روزهایی که پایانش کلاس نگارش بود و من با غوغای پروانه های خوشی توی دلم خداحافظی میکردم، همان لحظه که به خاطر این تشویق ها، یک ساعت راه از مدرسه تا آشیانه اتاقم را سبحان الله گفتم، همان روزی که بچه ها گفتند میشود برای من هم متن بنویسی، همان روزی که معلم گفت متنت را میفرستم نشریه. آن روز دیگر واقعا از ته ته دلم، خوشحال بودم که توی این رشته قدم گذاشتم، از آن موقع تنها دلهره ها برای درس ها و تکلیف های نخوانده و ننوشته جیغ میزنند، نه به خاطر ترس از راه پیشرویم. از آن روز بود که گفتم دلم میخواهد قلم به دست باشم، دلم میخواهد نویسنده باشم حتی اگر به رشته دانشگاهی دیگری قدم بگذارم.

خدایا خیلی خیلی شکرت، میدونستم هوامو داری، میدونستم دلهره هام قرار نیست شب تا صبح جیغ بزنن، خیلی سپاس که آفتابگردون های دلم رو آب دادی، خیلی متاسفم که خیلی وقت ها خیلی بدم برات، خیلی دوست دارم، امیدوارم همیشه پشتم باشی، میدونم که هیچ آدمی تنها نیست،بعضی وقتا آدما فقط  تورو از یاد بردن. بنده حقیر تو، شیدای زمانه ای که دل ها سراسر پروانه است.

من با تمام این خستگی ها و کوه ها، با تمام مشغله ها، آفتابگردان خوشی دلم سرافرازه، امیدوارم  آفتابگردون های دل ها سرافراز باشه، امیدوارم دلهره های عصبی و الکی همه خفه خون بگیرن.

پ.ن: از کسانی به یاد من بودند بسی ممنون! دلم تنگ شده بود ولی وقتی برام نمونده بود.

 


  فرشته ها به آن پایین ها، جایی میان کهکشان های رنگ به رنگ نورانی و شگفت انگیز نقاشی شده، به گوی سبز و آبی می نگریدند و تاسف بود که به خورد خود می دادند، به اشرف آفریده ها، به رنگ ها، طیف های خارق العاده، این زیبافام هایی که بر انسان نگریده شده بود و حال کشتار، تنش و نفرتی بود که می کاشت در دل حتی کودکان معصوم، دانه بدتر بودن، دانه کثیف بودن، دانه سکوت کردن، دانه خفه خون، دانه خون دل، به بانو و آقا نگاه می کردند، به جنسیت های منحصر به فرد و مکمل یکدیگر، به تبعیض، به جامه ها، رنگ ها، اسباب بازی ها، شغل ها، حق های تقسیم شده و انحصاری هر جنس،دخت های در گور، پسر های بی گریه، متلک های نفرت انگیز، جیغ های خاموش، هوس و نفرتی بود که می کاشت در دل علیه یکدیگر، به زمین نگاه می کردند، مرکز خرید هایی که دیگر بوی خوش سبزی و پیرمرد خندان نداشتند، طیف وسیع رنگارنگ آدم ها را از گوشه گوشه شهر نداشتند، زیبا بودند و چشم نواز، بوی عطر می داند و کاشی های مرمر می درخشیدند ولی از بوی زندگی واقعی، دنیای واقعی بی بهره بودند، آدم های غمگبن، به آدم های خسته، آدم های رنگی ، آدم های خوشحال، لهجه های شیرین، زبان های منحصر به فرد که زیر قضاوت ها پنهان می شدند مبادا کسی بفهمد، جامه ها، پوشش های هرکس با هر عقیده، زیر نگاه ها، حرف ها زننده، بی ربط و با ربط گریه می کردند، بیماری به علت پرخوری و مرگ به علت گرسنگی،استعمار، زور، تصویر و تصورات، تصویر و تصورات قشنگ و زشت، واقعی و دروغین، ماسک ها، صورتک ها، به جنگل سوزان، طوطی های هراسان، دریا های خاکستر،آسمان گم شده، به لباس های جواهر دوزی، کیف های چرم و باطن کثافت، فقر، کثافت، درد، حقارت، خیانت و زشتی را می دیدند ولی فراموش نکردند، لیست بدهای تخته پر شده بود ولی از یاد نبردند، لبخند های گل و گشاد، دل های پروانه ای، شادی های راست، عشق، دوستی های بدون گریم، مهر، مردمان آرمانی، همه خوشحال و راضی، بی قضاوت، بی سخنان بد ولی کم بود، لیست خوب ها کم بود و لیست بد ها پر از اسم و های قرمز، زندگی آدم ها مثل عکس ها نبود، دنیا سراسر صلح و خوبی و عدالت نبود، همه خندان و مهربان و خوب نبودند، دنیا خاکستری بود، دنیا پر از ساختمان های بی رحم بود، دنیا پر از خون بود، دنیا استخر و تعطیلات آخر هفته نبود ولی تنها لیست بدها نداشت، روی تخته از خوشی ها و خوبی ها هم بود، خیلی چیزها مرده بود، از یاد رفته بود، بی اهمیت شده بود ولی باز کسانی بودند که زمین حاصل خیز دلشان، از زیبایی و عشق سخن می گفت،  ولی باز کسانی بودند که به چرخیدن پروانه ها توی دل های آدم ها اهمیت می دادند، به لبخند های شیرین بها می دادند و دست ها می گرفتند، واژه امید برای این مردمان رویایی و آرمانی بوی نا نمی داد و فرشته ها می دیدند دبیر را، دبیر، مدیر، فرمانروا لبخند می زد، او می دانست ما بدترین کلاس نبودیم،او میدانست خوبی با بدی و بدی با خوبی معنا پیدا می کند، او سراسر امید،سراسر خوبی، هاله آفتاب را در دنیای خاکستری دید.

+عنوان بهتر به ذهنم نرسید :|

Retro-Futuristic Magazine Collage Art by Ben Giles


اون روز، یه روز کاملا عادی توی مدرسه بود، داشتم با دوستام حرف میزدم و میخندیدم، از روی نیکمت بلند شدم تا برم سمت کلاس ها، دو تاشون، آنجل و زاها تصمیم گرفتن یه شوخی کوچیکی کنن، دستای همو گرفتن و دویدن سمت من، من که شوکه بودم، همون وسط وایستاده بودم، دست زاها خورد به من و با سر سقوط کردم روی زمین، لبم به اتودنسیم گیر کرد، سعی میکردم گریه نکنم، نگران شده بودن و دنبالم اومدن، زنگ خورده بود، یه سری از دوستام کمی کمک کردن و رفتن سرکلاس ولی اون چهارتا موندن، به ناظم گفتن لبم گیر کرده، ولی هیچکدوم لو ندادیم دقیقا چه اتفاقی افتاد، خانم ح، ناظممون گفت سعی کنید لبشو آزاد کنید و خیلی اعتنا نکرد، داشتن تلاش میکردن، نگرانم بودم، نتونستن، خیلی درد داشتم، گریه می کردم، زاها گفت دستاشو بگیرم و هروقت درد داشت فشارش بدم، نشد، زنگ خورده بود ولی پیشم روی پله ها نشسته بودن و کیسه یخ گذاشته بودن روی لبم، نمیتونستم زیاد حرف بزنم، کنارم مونده بودن و من اون لحظه با تمام دردی که داشتم خیلی دوستشون داشتم، کنارم موندن تا مامان بیاد، سعی میکردن توی گریه هام بخندونم، من میخندیدم و زمزمه می کردم: لعنتیا، میخندونیم لبم کشیده میشه میترکه، ناظم مجبورشون کرد برن توی کلاس، حالشون بد بود، مامانم اومده بود و من رفتم و آخرین نگاهشون رو خیلی خوب یادمه، برای من نگران بودن و از خودشون شرم داشتن، رفتم دندون پزشکی و لبم آزاد شد، به نفعم هم شد، دکتر کل ارتودنسیامو جدا کرد و گفت فعلا نصف دندونات شیری هستن، 6 ماه دیگه بیا دوباره ارتودنسی کن، شادمان خونه رفتم، لبم به طرز فجیعی باد کرده بود، پیام ها سرازیر شده بود، زاها بود، من همیشه خدا با تمام تفاوت های فاحشمون، زاها رو خیلی دوست داشتم، خیلی دوست داشتم بیشتر صمیمی بشیم ولی به خاطر مرزها و تفاوت های بیشمارمون نمی شد، حالمو پرسید،عذاب وجدان مثل خوره به جونش افتاده بود، گفتم خوبم، فقط لبم شبیه ماتحت کج مرغی شده :دی! بهش گفتم متاسفم که انقدر نارحت و نگران شدین، من خیلی هم خوبم، گفت بچه ها رفتی خیلی دپرس بودن، گریه میکردن، چند نفر دیگه بهم پیام دادن، میدونی این اتفاقه از قشنگترین اتفاق های زندگیم یوده، چون احساس کردم آدمایی هستن که دوستم دارن، برام نگرانن، هنوزم یادش میفتم خوشحال میشم، گفتم ثبتش کنم به یاد بمونه، حس خوب و قشنگی بود:) بغلم کردن و من غرق میشدم :)


از اون شب تابستونی، توی 8 سالگی شروع شد، من بچه هم که بودم، با کامپیوتر و اینترنت زیاد ور میرفتم و بازی میکردم، اون شب، بابا برام یه وبلاگ درست کرد، یادداشت های شیدا، نوشته های توشو هر وقت میخونم، قشنگ یه دوره زمانی توی ذهنم رژه میره، سادگی های زمان کودکی، نوشته های عاری از دنیای وحشتناکی که بزرگترا توش زندگی میکنن، پر از شکلک، پر از لبخند، بلاگفا ناگهانی پوکید، نصف پست ها پرید و تعدادی هم به رسم خاطره برجای مانده بود، 11 ساله بودم که یه وبلاگ دیگه توی میهن بلاگ زدم، با همون عنوان، یادداشت های شیدا، می نوشتم، روز های شاد، کارهای مسخره، بازی های بامزه، از کتابا مینوشتم، از فیلمایی که میدیدم، از خاطراتم و روزهای خوشم، اون موقع خیلی به ظاهر وبلاگم اهمیت میدادم، برای ساخت قالبش وقت میذاشتم، برای هر پستش دنبال گیف مناسب بودم و این حرفا، یادمه اون موقع ها علاوه بر وبلاگ های موفق پرمخاطب خفن، توی سن ماها و بین نوجوون ها، وبلاگ های خیلی مختلفی بود، یکی وبلاگ طرفداری از کارتون پونی و فلان خواننده می زد، یکی وبلاگ مدرسه ای تابستونه مجازی راه مینداخت و کلاس های مجازی دخترونه برگزار میکرد، شخصی وبلاگ شهری درست میکرد، هرکی یه نقش و شغل میگرفت و شخصیت انتخاب می کرد و جای اون بازی میکرد و مطلب مینوشت ( من توی این جور وبلاگی بودم، واقعا تجربه باحالیه! )، بعضی ها کدنویسی بلد بودن و وبلاگ های کدنویسی میزدن و برای بقیه وب ها قالب و باکس و لوگو میساختن، خیلی ها هم مثل من وبلاگ شخصی داشتن و توش خاطرات و نوشته هاشونو پست میکردن، فضا، فضای جالبی بود، خوبیش این بود همه مینوشتن، تو از لحن و طرز نوشتن آدما بعضی وقتا خیلی چیزا میفهمی، خلاصه وبلاگ من مخاطب کم نداشت و من سعی میکردم بنویسم، دوست های زیادی از همین طریق پیدا کردم، دوستایی که شاید از خیلی آدمای واقعی دور و برم بهتر بودن، هممون مینوشتیم و تو نوشته هامون خودمون بودیم، خیلی از این دوستا، خیلی جاها بهم کمک کردن و دستمو گرفتن، از شهر های مختلفی بودیم، تهران، شاهین شهر، سیرجان، از همه جای سرزمین و من عاشق پیشه وبلاگم بودم و هرسال براش جشن تولد میگرفتم با مخاطبام، گذشت و همه آشنایان و خویشان و اطرافیان آدرس وبلاگمو میدونستن. سپری شد و گذشت و ما بزرگتر شدیم، آدما وقتی بزرگتر میشن ، هر روز به واقعیت های دنیا بیشتر چشمشون باز میشه، تغییر میکنن، عاقل تر میشن، احساساتی تر میشن، من خیلی وقت وبلاگمو رها کرده بودم، یکی از دلایلش این بود که فکر میکردم وای الان اگه فلانی بخونی، اگه این بخونه و اگر ها همون خود سانسوری کسی بود که نوشته هاش سراسر خود واقعیش بودن، و دلیل دیگر، اینستاگرام و تلگرام لعنتی، وب ها بسته شد و خاک میخورد، همه نقل مکان کردن، خیلی آدما دور شدن، انگار آب شده باشن توی زمین، من رابطمو هنور با دوستای اون وبلاگم دارم البته، در کل آنچه پسند واقع شد، ظاهر بود، آره من خودم از معتادان اینستاگرامم، ولی از عشق به وبلاگ نویسی نمیتونم بگذرم، توی دنیای وبلاگ ها، آدم ها رو از نوشته ها میشه شناخت، میشه دونست، میشه درک کرد و هرکی که توی این فضا میکرده، آدم اهل خواندن و نوشتنه، آدم ها توی وبلاگ باطن دارن، احساسات واقعی دارن، واقعی تر اند و نوشته هاشون از شخصیت هاشون برای ما نمایان میکنه، خیلی ها اسم مستعار دارن تا شناخته نشن، تا بدون قضاوت آشناها، آدمای دنیای واقعی، خودشون باشن، خود واقعیشون، خیلی از نویسنده های حالمون یه زمانی تو کار وبلاگ نویسی بودن، ولی اینستاگرام، اولویت هرچیز فقط ظاهرشه، هرکی عجیب غریب تر، هرچی مادی تر، مشهور تر، پیچ های خوب کمی هستن که فالوراشون اندازه کیم کارداشیان و ماتحتش باشه، اگه بخوای ذهنتو توی نوشته های اینستا بیاری، جا براش نیست، یه روزی منم ، توی اون شلوغی، دلم برای نوشتن تنگ شد، دیگه به قالب و رنگ متن ها زیاد اهمیت نمی دادم، فقط برای اینکه داشتم از افکار و احساسات سرازیر میشدم، و این وبلاگ آغاز گشت، و من دوباره خودم بودم و آدرس اینجارو خانواده و آشنا و فامیل ندارن، من دنیای واقعی از بیان خیلی چیزا میترسه، از اینکه حرفایی که ناراحتش کرده، حرفایی که باهاشون اذیت شده، حرفایی که باهاشون مخالفه، دیدگاهشو به بقیه بگه، مبادا کسی بهش بر بخوره، مبادا کسی ناراحت بشه، من دنیای واقعی، قبل از دوباره شروع کردن به نوشتنش، یه تومور سرطانی حرف و احساس توی مغزش داشت که باهاش هرشب گریه می کرد، هرشب خودشو به خاطر حرفای نزده تنبیه میکرد، و من توی اینجا، شجاعم، من دوباره می نویسم و عاشق این کارم، میدونم روزی باید برسه که من از خود واقعیم توی دنیای واقعی نترسم! که حرفای ناگفته رو به مامانم بگم ، به دوستام بگم، اون روز نزدیکه، میدونم، آخرش فقط خودمون میمونیم، میدونم و بعضی نوشته ها رمز دار میشن، توی پیش نویس میمونن ولی نوشته میشن، و به هر صورت من میفهم ، من با نوشتنشون، میفهمم کجای کارم اشتباه کردم، چه چیزی رو باید توی خودم درست کنم، من بغض هامو مینوسم تا باهاشون خفه نشم.

من توی وبلاگ مجازی، واقعی تر از هرموقع دیگمم و من نوشتن رو از دنیای وبلاگ نویسی شروع کردم، پس بهش خیلی مدیونم و بابا، میدونم خیلی وقته که باهم مثل قبلنا خوب نیستیم، به هرحال نوجوونیه و تغییراتش! ولی به خاطر اون شب تابستونی، یک دنیا ممنونم!

هر وقت که به وبلاگ های قبلیم نگاه میکنم، از تغییرات نوشته هام و بهتر شدنشون خوشحال میشم و از یه طرف اشک و خنده است که با خوندشون و مرور داستان ها و خاطراتشون سراغم میاد و منو به عالم اون روزا میبره، خوشحالم وبلاگ داشتم، خوشحالم از 8 سالگی مینوشتم، خوشحالم حس و حالمو، خاطراتمو، افکارمو، دنیای روزهامو ثبت کردم و وبلاگ های عزیزم، اگه شما نبودین، اگه اون شب تابستونی، بیخوابی به سرم نزده بود، اگه بابام از دنیای وبلاگ نویسی چیزی نمیدونست، نوشته های خوب من، تجربه کسب کردن من، پیدا کردن دوستای واقعی تر از دنیای واقعی، کسایی که از هرکسی بیشتر درک میکنن و پیدا کردن خودم، من، برام غیرممکن بودن و میدونید وبلاگ های دلبر من، یکی از بهترین حس های دنیا، خود واقعی بودنته :)

و من توی تنها ترین تابستونم باز هم شادمان هستم، خوشحال بودم که می نوشتم، می خندیدم، لبخند به لبم میومد وقتی کسایی بودن که میخوندنم، میفهمیدنم، تشویقم می کردن و من به خاطر حضورشون، هر روز دلم میخواد بیشتر فکرهای جالب برای نوشتن به سرم بزنه، سپاسگذارم!

و سخن آخر، من کسی بودم که نوشتن رو توی انشاهای مدرسه خلاصه میکردم و با وبلاگ نویسی، آغازی کردم که ممکنه پایان متفاوت و سرنوشت متفاوتی برام رغم بزنه، من خودمو تو نوشته هام پیدا کردم و هیچوقت دیر نیست!

من همه مطالب وبلاگمو دوست دارم، چون خالصانه از احساسات و افکارم برگرفته شدند، ولی نوشته های مربوط به رویاهام و همچنین نوشته ای که برای ترنس ها نوشته بودم رو بیشتر دوست دارم :)

پ.ن : این پست در راستای چالش آقای هاتف و روز وبلاگستان فارسی و وبلاگ نویسی نوشته شده! و برای منی که وبلاگ برام از ارزشمند ترین چیزهای زندگیم بوده، نوشتنش مم بود :)

پ.ن: اگه از آشنایان هستین و وبلاگمو پیدا کردین، هیچوقت به روی من و روی خودتون نیارید، نمی خواید که من خودمو گم کنم؟ :)

 

44번째 ìë¯¸ì§€


 چیزایی که دلم میخواد تا و سه ماه سالگی انجام بدم و شاید حتی بعدش ادامه شون بدم : ( ممکنه حتی زیادی زیاد باشن و بذارم بعد سالگی!)

 

1- من الان 15 سالمه و هنوز یه ساز هم یاد نگرفته ام، سنتور و هنگ درام یاد بگیرم.

2- نقاشیامو گسترش بدم، روی کاغذ باکیفیت تر بکمششون، قابشون کنم و برم کلاس های مرتبط با نقاشی و سطحمو ببرم بالا

3- از نقاشیام روی محصولات مختلف چاپ کنم و یه کسب و کار کوچولو واسه خودم درست کنم :)

4- واقعیت اینه که من هنوز دوچرخه سواری بلد نیستم، دوچرخه سواری و اسکیت یاد بگیرم.

5- دلم میخواد ژیمناستیک و پارکور یاد بگیرم و محدودیت های جسمی مو زیرپا بذارم

6- برم کلاس هاب وزرات فرهنگ و ارشاد و بعدش مجوز تاسیس باشگاه کتابخوانی بگیرم ( تازه اینطوری کتابام رو با 50 درصد تخفیفم میگیرم )

7- سطح زبانم رو ببرم بالا و آیلتس بگیرم، چون میدونم ممکنه همین خوب بودن زبانم چقدر توی آیندم تاثیرگذار باشه

8- اگه وسط راه، از انسانی بدم اومد، آیندمو توش ندیدم، یا احساس کردم با ادامه تحصیل نمیتونم به آینده موفقم برسم، نترسم، نترسم و یه راه جدید برای خودم درست کنم.

9- دوستای خوب پیدا کنم، باوفا و همیشگی، مهربون و دلنشین

10- هی بنویسم، هی بنویسم، من که نوشتنو دوست دارم، پس چرا یه روز به عنوان شغل انتخابش نکنم، پس باید توش پیشرفت کنم. از ترسام بنویسم، از چیزای توی دلم بنویسم، خودمو رها کنم.

11-کتاب های خوب بخونم، آهنگ های باکیفیت گوش بدم ، فیلما و تئاتر های ارزشمند ببینم ، بازی های جالب انجام بدم و در موردشون بنویسم ( این کار به مقدار زیاد ! )

12- از اینکه پیش روانشناس برم هیچوقت نترسم یا بگم نه، میدونم که صحبت کردن با روانشناس، باعث میشه که خودمو بهتر بشناسم و به خودم در مواقع سخت ، که نمیتونم با کس دیگه ای صحبت کنم، کمک کنم.

13- نقاشی دیجیتال یاد بگیرم

14- بارش شهابی رو ببینم

15- با خانواده، بی خانواده برم سفرهای جذاب

16- چیزایی که خیلی وقته به مامانم میخوام بگم رو بهش یه روزی بگم.

17- عادت کنم نمازمو اول وقت بخونم.

- آشپزی کنم توی خونه، نه اینکه همش برم کلاس آشپزی و بعدش یادم بره.

19- موتور سواری رو تجربه کنم.

20- بولت ژورنال درست کنم.

21- از مهربونی کردن پشیمون نشم.

24- یه زبان برنامه نویسی یاد بگیرم.

25- عادت کنم خاطرات روزانه مو بنویسم

26- روی دیوار نقاشی بکشم

27- من هنوز شنا یاد نگرفته ام، نمیشه که، من باید لذت توی پرعمق شیرجه زدن رو تجربه کنم، شنا یاد بگیرم.

28- پول هامو پس انداز کنم، یاد بگیرم خرج های اضافی نکنم.

29- هدف ، آینده و چیزی که میخوام رو بفهمم و پیدا کنم.

30- برنامه ریزی کنم، برنامه ریزی کنم، برای روزم برنامه ریزی کنم، برای درسم برنامه ریزی کنم، برای آینده ام برنامه ریزی کنم، از عمرم خوب استفاده کنم.

31- کارهای خیر زیادی انجام بدم.

32-  مواظب پوستم باشم، مراقبش باشم و جوشامو از بین ببرم.

34- اگه خواستم بگم نه، نترسم، بگم نههههه!

35- برم کلاس های مربوط به ساخت بازی و انیمیشن.

36- قضاوت نکنم، ایراد نگیرم، همه شانس منو ندارن، همه شرایط یکسان ندارن

37-LOVE MYSELF!

38- یه آهنگ رو واسه دل خودم صرفا کاور کنم.

39- پالاگلایدر سواری کنم.

40-آشنایانم لازم نیست از روند پیشرفت و زندگیم حتما مطلع بشن، شاید بعضی جاها این به من لطمه بزنه. راحت بگم به تو چه، به تو ربطی نداره!

41- من توی رقصیدن افتضاحم، با دوستام توی عروسی یادش بگیرم و از وسط رفتن نترسم!

42- برم توی کوه بلند داد بزنم و جیغ بزنم.

43- خدارو فراموش نکنم.

44- برای آینده ام تلاش کنم.

45- اینو که لازم نیس بگم، درس بخووووونم مثل همیشه. تست بزنم و برای آینده ام اگه با کنکور مشخصه تلاش کنم شدید.

46- تغذیه مو سالم کنم، غذاهای جدید رو امتحان کنم.

47- من عاشق شهربازی ام، شهربازی فراموش نشدنی باشه.

48- توی تابستون، سراغ کار هم برم، دستیار شدن و کارکردن تابستونه، میتونه به مهارتام افزوده کنه.

49- یه پادکست راه بندازم.

50- دلم میخواد در مورد دهه هشتادیا مستند یا یه برنامه مستقل بسازم. ( البته این شاید بخوره به بعد سالگی )

51- از خود واقعی بودنم نترسم نترسم نترسم.

52- غواصی رو تجربه کنم.

53- یه پن فرند از اون سر دنیا پیدا کنم :)

54- کمیکای باحالی که به ذهنم میاد رو بکشم.

55- غروب خورشید توی دریا رو ببینم

56-کسی رو با خودم مقایسه نکنم، همه آدما منحصر به فردن و توانایی ها و استعداد های مختلفی دارن.

57-.

 

+چون احساس میکردم دارم زندگیمو هدر میدم گفتم بنویسمش و یه سری هدف های کوچولو داشته باشم و اینجا نوشتمش چون انگیزم برای انجام دادنشون بیشتر میشه! اگه چیزی دیگه به ذهنم رسید حتما بهش اضافه میکنم، شما هم اگه چیزی به نظرتون رسید بهم بگین :) خدا جونم امیدوارم بهم کمک کنی :)

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

می نویسم، پس هستم بسیج دانش آموزی شهید فهمیده منطقه شال شرکت معماران کارینا دانلود پایان نامه - تحقیق - پروژه برای من اولین روز خدمت دل نوشته های یک دل خسته حقوق یاران ولایت